من چه می دانستمسبزه می پژمرد از بی آبیسبزه یخ می زند از سردی دیمن چه می دانستمدل هر کس دل نیستقلبها ز آهن و سنگقلبها بی خبر از عاطفه انداز دلم رست گیاهی سرسبزسر برآورد درختی شد نیرو بگرفتبرگ بر گردون سوداین گیاه سرسبزاین بر آورده درخت اندوهحاصل مهر تو بودو چه رویاهاییکه تبه گشت و گذشتو چه پیوند صمیمیتهاکه به آسانی یک رشته گسستچه امیدی ، چه امید ؟چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردیددل من می سوزدکه قناریها را پر بستندو کبوترها راآه کبوترها راو چه امید عظیمی به عبث انجامیددر میان من و تو فاصله هاستگاه می اندیشممی توانی تو به لبخندی این فاصله را برداریتو توانایی بخشش داریدستهای تو توانایی آن را داردکه مرازندگانی بخشدچشمهای تو به من می بخشدشور عشق و مستیو تو چون مصرع شعری زیباسطر برجسته ای از زندگی من هستیدفتر عمر مرابا وجود تو شکوهی دیگررونقی دیگر هستمی توانی تو به منزندگانی بخشییا بگیری از منآنچه را می بخشیمن به بی سامانیباد را می مانممن به سرگردانیابر را می مانممن به آراستگی خندیدممن ژولیده به آراستگی خندیدمسنگ طفلی ، اماخواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفتقصه ی بی سر و سامانی منباد با برگ درختان می گفتباد با من می گفت :rdquo; چه تهیدستی مرد ldquo;ابر باور می کردمن در ایینه رخ خود دیدمو به تو حق دادمآه می بینم ، می بینمتو به اندازه ی تنهایی من خوشبختیمن به اندازه ی زیبایی تو غمگینمچه امید عبثیمن چه دارم که تو را در خور ؟هیچمن چه دارم که سزاوار تو ؟هیچتو همه هستی من ، هستی منتو همه زندگی من هستیتو چه داری ؟همه چیزتو چه کم داری ؟ هیچ شهر شعور...
ما را در سایت شهر شعور دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 8shahresher5 بازدید : 42 تاريخ : يکشنبه 19 آذر 1402 ساعت: 22:55