یک سینه حرف هست ، ولی نقطه چین بس است
خاتون دل و دماغ ندارم ... همین بس است
یک روز زخم خوردم یک عمر سوختم
کو شوکران ؟ که زندگی اینچنین بس است
عشق آمده ست عقل برو جای دیگری
یک پادشاه حاکم یک سرزمین بس است
مورم ، سیاوشانه به آتش نکش مرا
یک ذره آفتاب و کمی ذره بین بس است
ظرف بلور ! روی لبت خنده ای بپاش
نذری ندیده را دو خط دارچین بس است
ما را به تازیانه نوازش نکن عزیز
که سوز زخم کهنه ی افسار و زین بس است
از این به بعد عزیز شما باش و شانه هات
ما را برای گریه سر آستین بس است
شعر از: حامد عسکری
شهر شعور...برچسب : نویسنده : 8shahresher5 بازدید : 127