داستان

ساخت وبلاگ

سگی از کنار شیری رد می شد چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.
شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست.
در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو میدهم.
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم.
خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی.
شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد.
کلیله و دمنه
شهر شعور...
ما را در سایت شهر شعور دنبال می کنید

برچسب : داستان,داستان کوتاه,داستان عاشقانه,داستان های کوتاه,داستان فیلم فروشنده,داستان به انگلیسی,داستان های عاشقانه,داستان خیانت,داستان بد,داستان کوتاه عاشقانه, نویسنده : 8shahresher5 بازدید : 130 تاريخ : چهارشنبه 12 آبان 1395 ساعت: 15:32